عروسِ قبیله یِ آدمخوارها

ساخت وبلاگ
چند سالی هست که اعضای یه قبیله و آدمخوار نزدیک قطب شمال همینطوری الکی به من ارادت پیدا کردند و منو دوست دارند!یه سری اومدن پیش من و گفتند یالا مارو پند و اندرز بده والا میخوریمت!!منم دیدم اینا اصلا نصیحت و پند و اندرز حالیشون نیست,اینها فقط میخورند!!منم بهشون گفتم شیر!!با تعجب پرسیدند یعنی چی؟گفتم شیر بخورید تا قوی بشید,فقط حتما قبلش بجوشونید!!

اینا هم رفتند و یه مدت خبری ازشون نبود تا اینکه دوباره چند روز پیش دیدم چند نفرشون پیداشون شد,ازشون پرسیدم:پس بقیتون کجا هستند؟گفتند شیرها خوردنشون!پرسیدم پس شما چرا زنده اید؟گفتند آخه بعد ما شیرهارو خوردیم!!فقط اومدیم یه سوال بپرسم ببینم میشه دیگه شیرهارو نجوشونیم و به جاش کبابشون کنیم؟آخه اینطوری خوشمزه تر هستند!!

یه چند وقتی گذشت تا یکی از آدم خوارها گیر سه پیچ داده بود که یالا بیا عروس ننه من بشو!منم که فعلا میخواستم درس بخونم جواب منفی دادم ولی برگشت گفت:من این چیزها حالیم نیست!یا عروس ننه ام میشی یا میایم و خانوادگی میخوریمتون!منم دیگه به اجبار قبول کردم!

چند روزی که گذشت نامزدم بهم گفت بیا بریم قبیله ما و شب یلدا اونجا باشیم!منم قبول کردم و رفتیم قبیله نامزدم!همینطوری خانوادگی با جاری و خواهرشوهر آدم خوارم دورهم نشسته بودیم که یه جعبه انار گذاشتند جلوی من و گفتند:حالا که دور هم هستیم.بی زحمت انار هم دون کن تا شب یلدا بیشتر بهمون خوش بگذره!منم نشستم به دون کردن انار و هی انار قرمز دون میکردم و اونها هم هی کاسه کاسه به انارها نمک و گلپر میزدن و میخوردن و هروکر میخندیدن!

یه چند ساعتی گذشت و خسته شدم که برگشتم از خواهرشوهرم پرسیدم:عزیزم!خیلی مونده تا صبح؟!اونم برگشت گفت:نه زیاد!فقط 6 ماه مونده!!بعد هم همگی هرهر شروع کردن به خندیدن!اونجا بود که یادم اومد قطب شمال 6ماه شب هستش,6 ماه روز!!

این گذشت تا اینکه رسید به شب عید!شب عید بود که من و شوهرم نشسته بودیم پای سفره هفت سین که یهو فک و فامیل شوهرم قبیله ای ریختند خونه مون!مادرشوهرم هم گیر داده بود که عروس گلم!ما این همه راه اومدیم تا سبزی پلو ماهی بخوریم!شنیدیم آدمها شب عید سبزی پلو با ماهی میخورند!!منم که از بخاطر شب یلدا ازشون ناراحت بودم بلند شدم با سبزه عید براشون سبزی پلو درست کردم,چند تا هم ماهی قرمز واسه سفره هفت سین داشتیم که اونم سرخ کردم و دادم کوفت کردند و اتفاقا جاتون خالی,اینقدر مزه مزخرفی پیدا کرده بود ولی اینها که قبلا از این چیزها نخورده بودند کلی تعریف کردند!!

یه چند روز گذشت و من که توی خونه بودم یهو شوهرم زنگ زد بهم.تا گوشی و برداشتم دیدم داره با گریه داد میزنه زود باش بیا منو از دست اینها نجات بده!ازش پرسیدم مگه کجائی عزیزم که برگشت گفت:توی قبیله!بعد هم تلفن قطع شد!منم بلند شدم سریعا اول رفتم دوش گرفتم.بعدش رفتم آرایشگاه و موهامو شینیون کردم و بعدش راه افتادم رفتم قبیله شوهرم!

اونجا که رسیدم دیدم شوهر منو انداختند توی دیگ و دارند با روغن داغ تفتش میدن!منم برگشتم پرسیدم:اصلا معلوم هست دارید چیکار میکنید؟اونها هم برگشتند گفتند:داریم اکبرجوجه درست میکنیم!منم با عصبانیت برگشتم گفتم:پس چرا دارید با رب گوجه درست میکنید؟اکبرجوجه رو با رب انار درست میکنند!اونها هم برگشتند گفتند:به تو ربطی نداره!ما اکبرجوجه رو با رب گوجه درست میکنیم!ولی آخرش که اکبرجوجه آماده شد دیدم با رب گوجه هم زیاد بد نمیشه!!فقط ای کاش بجای شوهرم,خواهر شوهرم رو میخوردند ._.

گیلاس آبی...
ما را در سایت گیلاس آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : thebluecherrya بازدید : 154 تاريخ : شنبه 8 دی 1397 ساعت: 13:25