داستان گیلاس/28

ساخت وبلاگ
میدونید چیه؟!اصولا ما خانوادگی خیلی غیرتی بودیم!یعنی راستشو بخواهید هنوزم هستیم ولی از وقتی آبجیم ازدواج کرد دیگه زندگی اونجوری که میخواستیم نشد!من و داداشم بشدت روی آبجیمون غیرت داشتیم و چه دعواها که به بهانه چپ نگاه کردن به آبجیم با دیگران انجام ندادیم!

اصولا هر موجود نری که از کوچه ما رد میشد ما مطمئن بودیم که قصد و غرضی داره و من و داداشم می افتادیم به جونش و عین سگ کتکش میزدیم!ولی از وقتی این نره خر,دامادمون از فردای روز عقد اومد با رکابی و پیژامه جلوی تلویزیون لم داد و من و داداشم مجبور شدیم تحملش کنیم فهمیدیم زندگی روزهای سخت هم داره!!!یعنی اصلا به مخیله من و برادرم خطور هم نمیکرد که اینطوری بشه!

وقتهائی که می اومد خونه مون و با خواهرم میرفتند توی اتاق به داماد به چشم یه سوء استفاده گرِ علاف که داره خواهرمون را عذاب میده و برای کارهای خاک بر سری خودش مکان هم جور کرده نگاه میکردیم!تازه اوج عذاب و خشم ما زمانی بود که مثلا میخواستیم بریم آشپزخونه چائی بریزیم که باید یه دونه چائی برای داماد هم میریختیم,در حالی که آبجیمون رو بغل کرده و هر و کر راه انداخته!!

اما وقتی من خودم ازدواج کردم و مادرزنم همون شب عقد اصرار کرد خونه اشون بمونم و متوجه نگاه سنگین برادر زن 10 ساله خودم شدم,فهمیدم چند سال قبل هم من این بیماری رو داشتم!!یهو یاد بچگی خودم افتادم!شما فکر کن من و داداشم چقدر تباه بودیم که وقتی یک شب این دامادمون خواست بره توی اتاق و با نامزدش که همون خواهرمون باشه بخوابه به بهانه دیدن فوتبال اتلتیکو بیلبائو و رئال زاراگوزا که از شبکه ورزش هم پخش میشد توی پذیرائی نگهش داشتیم و از این خوشحال بودیم که وسط دیدن فوتبال خوابش برده و نتونسته کنار خواهرمون بخوابه و نقشه پلید و کثیف خودش را به منصه ظهور برسونه!!

گیلاس آبی...
ما را در سایت گیلاس آبی دنبال می کنید

برچسب : داستان,گیلاس, نویسنده : thebluecherrya بازدید : 135 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1396 ساعت: 15:16