گیلاس آبی

متن مرتبط با «داستان» در سایت گیلاس آبی نوشته شده است

داستان گیلاس/33

  • اون روز که برای اولین بار من و زنم با ه, ...ادامه مطلب

  • داستان گیلاس/32

  • اون وقتها که بچه بودم یه روز مامانم منو صدا کرد و بهم گفت:تو دیگه بزرگ شدی گیلاس,باید بری مدرسه! بعدش دست منو گرفت و برد سلمونی و اول کله منو کچل کرد و بعد هم رفتیم مدرسه.تا رسیدیم دیدم ناظم با نیم متر شلنگ وایساده جلوی در مدرسه. تا منو دید پرسید خودشه:مادرم گفت:غلامتونه;دیگه سپردیمش دست شما. گوشتش واسه شما,استخونش واسه ما,فقط میخواهیم یا دکتر بشه یا مهندس!ناظم هم برگشت گفت خیالتون راحت,بعد هم با ,داستان,گیلاس ...ادامه مطلب

  • داستان گیلاس/31

  • اون روز من و نامزدم دست همدیگرو گرفته بودیم و خیلی رومانتیک طوری داشتیم توی خیابون قدم میزدیم.یه دفعه فهمیدیم یه دختره افتاده دنبال ما و داره تعقیبمون میکنه!!سر یه پیچ یهو نامزدم پرید جلوی دختره و یقه اشو گرفت و کوبیدتش به دیوار و همونطور که با دست به من اشاره میکرد به دختره گفت:ببین دختره عبدل آبادی!این نکبت صاحاب داره و صاحبش هم منم!یه بار دیگه بفهمم افتادی دنبال نامزد من,جرت میدم ._.دختره هم یه,داستان,گیلاس ...ادامه مطلب

  • داستان گیلاس/30

  • امروز بنام روز پزشک نامگذاری شده,من ضمن تبریک این روز به همه روان پزشک ها میخوام یه خاطره تعریف کنم براتون ^_^ اون روز توی خونه نشسته بودیم که یهو واسمون مهمون اومد,پسرعموی باجناق داداش من!!وقتی در خونه رو باز کردم تعارف کردم بیان داخل و با یه لبخند ملیح لپ پسر بچه اَشونو که حدود 4/5 سالش بود را کشیدم و گفتم:خوش اومدی عمو جون!بچه هم برگشت گفت:خفه شو خیکی!!من اول یه نگاه به شکم جلو اومده خودم کردم ,داستان,گیلاس ...ادامه مطلب

  • داستان گیلاس/27

  • اون روز داشتم با دختر ده ساله ام توی خیابون عَبس چرخ میزدم و از هوای بشدت گرم رنج میبردیم!شاید سوال کنید که چرا خونه نموندیم؟باید عرض کنم ظاهرا دوره تغییرات فیزیولوژیکیِ بدنِ خانمم فرا رسیده و به همین خاطر بعد از کمی پرخاش و دادن فحش به نونوا بخاطر نون هایی که مثل خمیر هستند,مارو فرستاد نون بخریم!!ه,داستان,گیلاس ...ادامه مطلب

  • داستان گیلاس/28

  • میدونید چیه؟!اصولا ما خانوادگی خیلی غیرتی بودیم!یعنی راستشو بخواهید هنوزم هستیم ولی از وقتی آبجیم ازدواج کرد دیگه زندگی اونجوری که میخواستیم نشد!من و داداشم بشدت روی آبجیمون غیرت داشتیم و چه دعواها که به بهانه چپ نگاه کردن به آبجیم با دیگران انجام ندادیم! اصولا هر موجود نری که از کوچه ما رد میشد ما ,داستان,گیلاس ...ادامه مطلب

  • داستان گیلاس/29

  • دور تا دور پادگان ما برجک هست که داخل اون هر دو ساعت یه سرباز نگهبانی میده.روزهائی که نگهبان بودیم به این صورت بود:دو ساعت نگهبانی,دو ساعت آماده,دو ساعت استراحت.زمان نگهبانی تا فردا همینطور ادامه داشت.امروز نوبت نگهبانی من توی برجک جنوبی بود. رفتم از کیفم یه بیسکوئیت برداشتم و سریع رفتم سمت برجک جنو,داستان,گیلاس ...ادامه مطلب

  • داستان گیلاس/23

  • پسر که باشی,برای دیرتر رفتن به سربازی حاضری هرکاری بکنی!منم یکسال قبل کنکور را عین چی نشستم به خوندن!از تعطیلات عید تا روز کنکورم همش داشتم میخوندم.یه جور خرخونی مزمن گرفته بودم.تا بالاخره کنکور قبول شدم و قرار شد برم دانشگاه. ولی دو روز مونده بود به شروع کلاس ها که حس کردم افسردگی گرفتم!!از اون افس, ...ادامه مطلب

  • داستان گیلاس/24

  • اون روز توی خونه روی کاناپه لَش دراز کشیده بودم که فهمیدم به مجلس حمله کردند!همینطور که داشتم حادثه رو تحلیل و بررسی میکردم یکدفعه رفیقم زنگ زد و ازم پرسید تحلیلت چیه؟حمله کار کیه؟منم گفتم معلومه دیگه!کار خودشونه!رفیق منم گفت:مطمئنی؟میخوام توی وبلاگ بنویسما!منم گفتم مطمئن باش حاجی! همه چیز کار خودشو, ...ادامه مطلب

  • داستان گیلاس/12

  • یه روز شازده کوچولو داشت توی خیابون عبث چرخ میزد و از دیدن دارو و درخت و دخترها لذت میبرد!!شازده کوچولو همینطور که داشت از تماشا کردن دخترها لذت میبرد توی دلش گفت:کاش گُل من بود و این دخترهای خوشگل رو میدید!اونوقت دیگه اینقدر برای من ناز نمیکرد!! شازده کوچولو همینطور که توی این فکرها بود یکدفعه چشمش به یه دختر افتاد که بشدت خانم برازنده ای بود! یکدفعه یاد تکنیک های روباه افتاد و رفت سراغ دختر و بهش گفت:به به,عجب خانم خوشگلی!اجازه میدی اهلیت کنم؟دختر هم گفت:برو عمه اتُ اهلی کن,شله زرد!! شازده کوچولو که سرخورده شده بود یکدفه گُل خودش را دید که داره میاد طرفش!با اینکه بشدت ترسیده بود و نزدیک بود سکته بکنه ولی به طرف گل رفت و گفت:تو اینجا چیکار میکنی عزیزم!گُل هم که مچ شازده کوچولو رو حین دختربازی گرفته بود و بشدت از دستش شاکی بود بهش گفت:هرچی منتظرت شدم نیومدی,این شد که خودم اومدم!امروز ولنتاین هستش,زود باش برام کادو بخر!! شازده کوچولو هم گفت:حالا بیا بریم عزیزم!ولنتاین و کادو مال این زمینی هاست!ما که توی سیاره خودمون از این جفنگیات نداریم!!گُل هم عصبی شد و گفت اینقدر مضخرف تحویل من نده,م, ...ادامه مطلب

  • داستان گیلاس/13

  • اون روز توی خونه روی مبل جلوی تلویزیون لَش ولو شده بودم و داشتم استیج میدیم که گوشیم زنگ خورد. برداشتم دیدم نامزدم هستش و با گریه و جیغ و داد داره میگه:زود باش بیا منو از دست اینا نجات بده!!منم پرسیدم مگه کجا هستی؟گفتش جزیره آدم خوارها!!بعدم گوشی قطع شد. منم سریع اول رفتم یه دوش گرفتم بعدش لباس پوشیدم و رفتم جزیره آدم خوارها!!دیدم نامزد منو گذاشتند توی دیگِ روغن داغ و دارند بهش رُب گوجه اضافه میکنند!!منم سریع گفتم اصلا معلوم هست دارید چیکار میکنید؟رئیس آدم خوارها گفت داریم اکبر جوجه درست میکنیم. منم سریع گفتم پس چرا رُب گوجه اضافه میکنید؟اکبر جوجه رو با رُب انار درست میکنند!اون هم گفت به تو ربطی نداره ما چطور اکبر جوجه درست میکنیم.الان چند ساله ما همش با رُب گوجه درست میکنیم.منم گفتم اصلا من خودم خوراکم اکبر جوجه است.اصلا بیاید از نامزدم بپرسید.اونها هم ازش پرسیدند اکبر جوجه رو با چی درست میکنند؟نامزد منم گفت اصلا فرقی نمیکنه,با هرچی میخواهید درست کنید فقط زود باشید که من دیگه خسته شدم و طاقت ندارم!! هیچی دیگه!!اونها هم اکبرجوجه رو با رب گوجه درست کردند که اتفاقا جاتون خالی خیلی هم خوش, ...ادامه مطلب

  • داستان گیلاس/14

  • اون روز توی خونه نشسته بودم و داشتم نون و ماستمو میخوردم که نامزدم اومد و با طعنه و کنایه گفتش:مردم شوهر میکنند,منم شوهر کردم;بیا برو ببین شوهر مردم براشون چیکارها که نمیکنه!!منم پرسیدم مگه چی شده؟ نامزدم گفت:امروز ولنتاین هستش,برو برام یه خرس بخر,شکلات هم میخوام!!منم بلند شدم رفتم 4راه مولوی یه دونه خرس خریدم بلانسبت اندازه گاو!! فقط وقتی میخواستم بیارمش خونه چون بلد نبود تَرکِ موتور بشینه یه وانت کرایه کردم و بستمش پشت وانت و آوردم خونه!!فقط نمیدونم چرا نامزدم تا خرسُ دید بلند جیغ زد و فرار کرد رفت خونه باباش!!جای شما خالی الان هم با خرسِ نشستیم خونه و داریم نون و ماست میخوریم!!فقط چون خرس نون و ماست نمیخوره رفتم براش یه گونی ماهی قزل آلا خریدم و هر 2 ساعت یه دونه ماهی میدم بخوره!! میخوام بگم من در راه عشق چه ملالت ها که نکشیدم!!شما هم بکشید!!عشق دوست داره  ._.   پ.ن: دوستان عزیز,بیاید اعتراف کنید که کادو ولنتاین چی گرفتید؟!!, ...ادامه مطلب

  • داستان گیلاسی/6

  • یه روز از جزیره آدم خوارها اومدند منو کردند توی گونی و بردند جزیره خودشون!!همونطور که متعجب بودم دیدم منو نشوندند روی یه صندلی و بهم گفتند ما یه متهمی داریم که تو باید قاضی بشی و درباره کارهاش حکم بدی!!منم تیریپ خسته برداشتم و گفتم:حکم همون دل هستش!!همونی که دخترا ندارند!! یهو رئیس آدم خوارها اومد یه کشیده خوابوند زیر گوشم و گفت مسخره بازی درنیار الدنگ!!ما بهت میگیم این آدم خوار چیکار کرده,تو هم حکم بده!!منم گفتم باشه,حالا کی هست؟چیکار کرده؟دیدم یکی رو با سلام صلوات که 4 تا هم محافظ شخصی داشت آوردند و گفتند:این زده 4 نفرو توی بازداشتگاه کشته,یه نفر هم چند س, ...ادامه مطلب

  • داستان گیلاسی/4

  • اون روزی مامانم بهم گفت:تو دیگه بزرگ شدی گیلاس,باید بری مدرسه!خلاصه دست منو گرفت و اول برد سلمونی,کله منو کچل کرد.بعدشم هلک و هلک رفتیم مدرسه.دم مدرسه دیدم یه آقائی با نیم متر شلنگ وایساده جلوی در. تا منو دید پرسید:خودشه؟مادرم گفت:غلامتونه!دیگه سپردیمش دست شما,میخوام یا دکتر بشه یا مهندس; خلاصه هنوز هیچی نگفته بودم که ناظم با شلنگ افتاد به جونم.حالا نزن کی بزن!همین که چند تا زد مادرم یه خبطی کرد و پرسید:ببخشید اینطوری جدول ضرب هم یاد میگیره؟یهو ناظم عصبانی شد و برگشت گفت:شما توی کار من دخالت نکن.من کارمو بلدم که چطور تربیتش کنم.بعد دوباره افتاد به جونم و, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها