تلخ,اما خوشمزه...

ساخت وبلاگ

میدونم قهوه دوست نداره ولی الان نسکافه ندارم!پس یه شات برای اون و یه ماگ اسپرسو برای خودم میریزم.

مینشینم روی مبل.همونطور که گوشی موبایل رو توی دستش تاب میده و باهاش بازی میکنه,روبروی من نشسته,دستهامو گره میزنم دور ماگ,اول گرما ولی در کسری از ثانیه دستهام میسوزه!یکدفعه به خودم میام,اول میبینم لب هاش داره تکون میخوره و بعد میشنوم که بهم میگه:

یک ساعته دارم نگاهت میکنم;کتاب میخونی,مینویسی,زل میزنی به دیوار,فکر میکنی,میخندی,قهوه میخوری اونهم تلخ!تو چقدر آرامش داری!!

بهش لبخند میزنم,اما تلخ;میگم:

"از یک جائی به بعد آدم یاد میگیره با زخم هاش بسازه,با آدمها بسازه,با دوست و دشمن بسازه,با خاطراتش حتی,بسازه!!

از یک جائی به بعد آدم یاد میگیره چطور زمین بخوره,چطور دستش رو بگیره به زانوی خودش,نه شانه یِ دیگری;و بلند بشه.

از یک جائی به بعد آدم یاد میگیره خودش رو فریب بده و یکسره به خودش بگه این هم میگذره...

از روز اول که آدم بلد نیست این بلند شدنها,این سازش ها,اینطور عادت کردن به تلخی ها...از روز اول که بلد نیست سنگ باشه و تحمل کنه و دم نزنه ولی یاد میگیره...یک روز بالاخره یاد میگیره..."

 یک لحظه به خودم میام و میبینم باز لب هاش داره تکون میخوره!میشنوم که میگه:چرا اینقدر ساکتی؟!

و من میفهمم که این همه حرف را توی دلم زدم...

گیلاس آبی...
ما را در سایت گیلاس آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : thebluecherrya بازدید : 137 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:16