داستان گیلاس/30

ساخت وبلاگ
امروز بنام روز پزشک نامگذاری شده,من ضمن تبریک این روز به همه روان پزشک ها میخوام یه خاطره تعریف کنم براتون ^_^

اون روز توی خونه نشسته بودیم که یهو واسمون مهمون اومد,پسرعموی باجناق داداش من!!وقتی در خونه رو باز کردم تعارف کردم بیان داخل و با یه لبخند ملیح لپ پسر بچه اَشونو که حدود 4/5 سالش بود را کشیدم و گفتم:خوش اومدی عمو جون!

بچه هم برگشت گفت:خفه شو خیکی!!من اول یه نگاه به شکم جلو اومده خودم کردم و پیش خودم گفتم الانه که بابای بچه یه سیلی بخوابونه زیر گوش بچه,ولی انگار نه انگار!!به بچه هیچی نگفتند!همونطور که مشغول احوالپرسی از مامان بابای بچه بودم برگشتم گفتم:خب کوچولو,حالت خوبه عمو جون؟اونم برگشت گفت:به تو چه نکبت!

یه دفعه بابای بچه با آرنج خیلی یواش زد به پهلوی زنش که مثلا بچه رو جمعش کن!ولی مامان بچه یواش گفت:یادت رفته!بچه ها توی این سن ممکنه بعضی کارها و حرفها را از تلویزیون یا جای دیگه یاد بگیرند و تکرار بکنند!ولی ما نباید به روشون بیاریم!فقط باید آرامش خودمونو حفظ بکنیم تا این دوره هم بگذره!!

منم برگشتم گفتم:بعله!آرامش داشتن خیلی خوبه!یهو بچه برگشت گفت:تو چرا دهنتو نمیبندی بشکه!بعدش هم بلند شو همونطور که دور مبلی که نشسته بودم میدوید میگفت:تو چرا اینقدر چاقی,گامبو؟!یه دفعه بابای بچه به نشانه ناراحتی برگشت به بچه اش گفت:اِ اِ !دیگه نشنوم از این حرفها بزنیا!

اینجا بود که مامان بچه با یه حالت ناراحتی بلند شد و به شوهرش گفت:اه مسعود!مگه دکتر نگفت بچه هرچی گفت به روش نیاریم!این همه پول روانشناس دادیمها!!بعد هم با ناراحتی سریع خداحافظی کرد و رفت بیرون! شوهره هم همونطور که دنبال زنش میرفت یه ببخشید به ما گفت و به بچه اش گفت زود بیا پائین و عزیزم ببخشید گویان,رفت دنبال زنش!

یه دفعه من دیدم مامان بابای بچه رفتند بیرون در حالی که بچه جلوی من وایساده!!منم نه گذاشتم نه برداشتم یه نر و ماده از این چک افسری ها زرررت خوابوندم زیر گوش بچه!بچه اول بغض کرد,بعد چند ثانیه با گریه دوید بیرون!!منم که دلم خنک شده بود نشستم به این فکر کردم که روانشناس ها هم واقعا کار سختی دارند ها!! برای روان شناس شدن باید اعصاب داشته باشی!!

گیلاس آبی...
ما را در سایت گیلاس آبی دنبال می کنید

برچسب : داستان,گیلاس, نویسنده : thebluecherrya بازدید : 144 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 15:15